خزان آرزوها
نمیدانم چرا دوست دارم بنویسم بنویسم از این حس سرکوب شده از این حسی که بغض به گلوم میندازد از این حال غریب !!! از آن روزهای بی تکرار از آن التهاب درون و از آن عشق دیر یافته عزیز دورم! دور نزدیکم ! عزیز عزیزم ! با تو بودن به گونه ای و بی تو بودن به گونه ای دیگر است تو را باید کجای روزگارم جای دهم ؟ که دست هیچ اندیشه ای به تو نرسد ! که هیچ گاه از دستت ندهم ؟ تو را باید به چه نام بخوانم که بمانی و من ؟! من کجای روزگارت خواهم بود؟ من با نگاهت حرفها دارم مقصد هایی برای رسیدن تو درد مشترکی ! مرا فریاد کن باتو میشود همیشه عاشق ماند تو از آن منی و من بی تو ویرانه ای بیش نیم ... بمان ...
نظرات شما عزیزان:
از این دلتنگی و تضاد تلخ!
Power By:
LoxBlog.Com |